به گزارش روابط عمومی موسسه فرهنگی میرداماد، بیستمین نشست دوماهانه نسل ماندگار با حضور چندتن از رزمندگان و مادر شهیدان حقیقی از شهر اهواز در تالار اندیشه موسسه فرهنگی میرداماد برگزار شد.
در ابتدای این نشست چند تن از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به بیان خاطره های خود از عملیات های مختلف در جنگ هشت ساله پرداختند. یوسف جعفری که کارمند بازنشسته بنیاد شهید و امورایثارگران است خاطره ای از دوران خدمت خود بیان کرد و گفت: سال 63 قرار بود خبر به شهادت رسیدن طلبه ای را به خانواده اش بدهیم، زمانی که نزد پدرش رفتیم ماجرای شهادت را نگفتیم و تنها به مجروح شدن شهید اشاره کردیم که پدر گفت چند سالی است که از همسرش جدا شده و باید به او هم اطلاع دهیم. ما به خانه مادر شهید رفتیم و خواهر شهید با دیدن ما بلافاصله گفت که برادرم شهید شده است؟ گفتیم خیر مجروح شده اما خواهر اصرار داشت که برادرش شهید شده است. برای مادر هم مقدمه چینی کردیم و گفتیم که پسرش مجروح شده و برای تکمیل مدارک بیمارستان نیازمند عکس از شهید هستیم که ناگهان مادر شهید گفت: من طاقت شنیدنش را دارم اگر اتفاقی رخ داده به من بگویید من تحمل آن را دارم. وی افزود: در نهایت ما ماجرای شهادت فرزند را به مادر گفتیم. بلافاصله به اتاقی رفت و به نماز ایستاد و بعد از نماز به ما گفت فرزندم از من خواسته بود هرگاه خبر شهادتش را برای من آوردند دو رکعت نماز شکر بخوانم. بخش دوم برنامه مربوط به خاطره گویی مادر شهیدان «محمدرضا و محمودرضا حقیقی» از شهر اهواز بود. شهید محمدرضا حقیقی شهیدی است که بعد از اینکه در قبر قرار گرفت لبخند زد و این صحنه بر همه آشکار شد. مادر شهیدان حقیقی در رابطه با فرزندش گفت: محمدرضا از سن دو سالگی ارتباط خاصی به ائمه داشت و از پدرش می خواست روضه علی اصغر را برایش بخواند و با این روضه گریه می کرد که چرا به طفل6 ماهه آب ندادند و ما نمی توانستیم این کودک زیر سه سال را توجیه کنیم. وی افزود: زمانی که محمدرضا 12 سال و 6 ماه داشت امام وارد کشور شد. یک روز آمد و گفت می خواهد به تعلیم اسلحه برود گفتم اگر بروی زمانی جنگ شد چه می شود؟ در پاسخ گفت آدم یک بار می میرد پس چه بهتر در راه اسلام بمیرد. همان جا متوجه شدم محمدرضا با سن کمش راه صد ساله را یک شبه پیموده و من اندر خم یک کوچه هستم. در همان سن برگه اعزام به جبهه اش را امضا کردیم و از زمانی که جنگ آغاز شد وارد جبهه شد و 5 سال و خورده ای در جنگ بود. یک بار خاطره ای تعریف کرد و گفت من کلمن داشتم می خواستم در خط مقدم به یکی از رزمندگان آب دهم که ناگهان گلوله شلیک شد و سر این رزمنده را متلاشی کرد و پیکر این رزمنده چند قدم بدون سر حرکت کرد و ناگهان بر زمین افتاد. از او پرسیدیم نترسیدی گفت نه نترسیدم و متاسف نشدم چون او با لب های تشنه به دیدار اباعبدالله رفت. وی ادامه داد: بعدها ما فهمیدیم محمدرضا در بخش اطلاعات عملیات بود و کار را به نحو احسن انجام می داد. قبل از شهادتش در تاریخ 19 بهمن سال 64 به اهواز آمد. همیشه به احترام بزرگ ترها اول نزد مادربزرگش می آمد آن روز بر حسب تصادف من هم در خانه مادربزرگش بودم که آمد وقتی در زد و خواستم در را باز کنم متوجه شدم پشتش را به دیوار تکیه داده، علتش را پرسیدم گفت نمی خواستم اگر دخترخاله هایم در را باز می کنند با آن ها چشم در چشم شوم و این بود حجب و حیای محمدرضا. مادر شهیدان حقیقی اظهار کرد: در آن روز شهید خواب نداشت و بی قرار بود و ما غافل از این بودیم که برایش دعوت نامه شهادت فرستاده شده است. وقتی به خانه خودمان آمد سریع مشغول مطالعه شد به او گفتم این چه کتابی است که مطالعه می کند در جوابم گفت مایی که در جبهه هستیم باید اطلاعات خود را در این زمینه بالا ببریم تا دشمنان نگویند جبهه های جنگ را جوانان بی سواد تشکیل می دهند. وی گفت: وقتی شهید محمدرضا در حال نماز خواندن بود همیشه به حالت زاری بود و همانجا به من الهام شد این آخرین نمازی است که من می بینم محمدرضا در این خانه می خواند. وقتی قصد رفتن کرد برایش آب و قرآن آوردم به او گفتم میروی؟ گفت بله و پرسیدم دیگر تورا نمی بینم؟ پاسخ داد نه!! در آن زمان نمی دانستم چه سوالی می پرسم و چه جوابی می شنیدم. مادر شهید حقیقی افزود: محمدرضا می دانست که دیگر بر نمی گردد برای همین لباس هایش را دیگر برای شسته شستن به مادر بزرگش نداد و در گوشه ای قایم کرده بود. همان شب من خواب دیدم با مادربزرگش به خواستگاری دختری رفته که نامش زهراست. همان شب عملیاتی با رمز یا فاطمه الزهرا اجرا شد. حوالی 23 بهمن به ما اطلاع دادند محمودرضا برادر محمدرضا مجروح شده و در یک استان دیگر است آماده شدیم که به نزدش برویم اما خبر شهادت محمدرضا را آوردند. وقتی به بالای سرش رسیدم صورتش را بوسیدم اما دلم آرام نگرفتم. به من الهام شد گفتم یا امام حسین شما وقتی به بالای صورت علی اکبرت رسیدی صورتت را به صورتش چسباندی حتما در این کار رمز و رازی بوده است. بعد از اینکه جسد شهید را کنار لحد گذاشتند لب های شهید بسته بود و من مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم. ناگهان دیدم پدرش مرا صدا می زند فکر کردم برای آخرین دیدار است اما دیدم نه همه فریاد می زنند که شهید در حال خندیدن است و تمام افرادی که کنار لحد بودند شهادت دادند جسد شهید تکان خورده و لبخند زده شده است. وی ادامه داد: پسرم محمودرضا هم11 ماه بعد در عملیات کربلای 4شرکت کرد و مفقود الاثر شد و پس از 14 سال تکه استخوان هایش را برای ما آوردند. شایان ذکر است در سلسله نشست های 2 ماهانه نسل ماندگار بیش از 3 سال است که بدون وقفه و به صورت مستمر و با هدف تببین تاریخ شفاهی دفاع مقدس برگزار می شود. نشست بیستم به همت موسسه فرهنگی میرداماد و حوزه هنری استان گلستان برگزار شد.