نسل ماندگار در پله سی و هفتم خود میهمان ویژه داشت. او از فرماندهان جنگ تحمیلی بود که بعثی ها لقب ژنرال یک چشم خمینی به او داد و برای سرش جایزه گذاشته بودند. وی در بسیاری از عملیات ها شرکت و فرماندهی تیپ یک لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت در نهایت به اسارت دشمن درآمد.سردار علی فردوس در آستانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس در جمع دوستان و همرزمانش به بیان خاطراتش ازدوران حماسه پرداخت. ایشان در ابتدای سخنش مروری بر آغاز جنگ و امکانات و تجهیزات عراق و قدرت ایمان نیروی های ایرانی داشت و گفت: « جنگ ما جنگ ایمان بود. ما در اول جنگ چیزی نداشتیم. دشمن ما مغرورانه برای شهرهای ایران اسم گذاشته بود و صدام گفت که مصاحبه بعدی من در تهران خواهد بود. فرمانده تیپ یک لشکر 25 کربلا در بخشی از خاطراتش گفت: «ابتدای اسارت ما، بنده خدایی بود به نام مهدی کرباسچی. بچه 14 ساله ای از نیروهای شناسایی شهید هاشمی یک شب روی دوش به سلول ما آوردنش تمام سرش باد کرده و لباسش توی گوشتش رفته بود. می گفت توی شرق بصره و در شناسایی عملیات بدر دستگیر شدم. فرمانده سوم سپاه عراق یعنی ماهر عبدالرشید این قدر من را کتک می زد وقتی نمی توانست از من اعتراف بگیرد چوب خیزران توی دو دستم میگذاشتن و من را بلند می کردند و وقتی نمی توانستند اعتراف بگیرند با کفش خودش فک من را فشار می داد. علی فردوس همچنین به عملیات محرم اشاره کرد و گفت: «در عملیات محرم گفتند 15 نفر داوطلب می خواهیم. فردی 16 ساله که تنها فرزند خانواده بود و به چند زبان خارجی مسلط بود و زمانی که آمده بود در لشکر همه می گفتند آدمی که باسواد هست می رود پرسنلی اما او گفت می خواهم بروم واحد تخریب. حسین خرازی برای منفجر کردن پلی که عراقی ها بر رودخانه فصلی زده بودند 15 نفر را می فرستد که این نوجوان هم با آنها بود. عراقی ها متوجه می شوند و درگیری بوجود می آید و 14-13 نفر فرار می کنند ولی این فرد می ماند. حسین خرازی نگران لو دادن عملیات بود، یکی از دوستان این نوجوان گفت اگر سرش برود هیچ وقت عملیات را لو نمی دهد شما عملیات را انجام دهید. عملیات انجام شد و دیدند زیر پل سر آن بنده خدا را جدا کردن. عراقی ها گفته بودند هرچی او را زدیم و شکنجه دادیم اعترافی نکرد و سر او را از تنش جدا کردیم.» دیگر خاطره گوی نشست سی و هفتم نسل ماندگار اسدا... کربلایی عباسی بود. این رزمنده محجوب در ابتدای سخنانش در گزارشی به فعالیت های رزمندگان روستای آلوکلاته در طول دفاع مقدس اشاره کرد. کربلایی عباسی که از اولین افراد اعزامی از روستاهای گرگان به جبهه و منطقه گیلانغرب بود بیشتر خاطراتش حول رساندن مهمات به رزمندگان بود. او گفت: «در عملیات والفجر 8 رزمندگان در خط مقدم نیاز ضروری به مهمات داشتند. مهمات را بار تویوتا کردیم و در حالی که به شدت ما را گلوله باران می کردند مهمات را به رزمندگان رساندم. سه تا از چرخ های ماشین ما پنچر شده بود و فقط با یک چرخ سالم به عقب برگشتم. در یک نوبت خواستند که بعد از خالی کردن مهمات در برگشت اجساد شهدا را به عقب بیاورم و در مرتبه بعدی هم گفتند در برگشت از خط رزمندگانی که مجروح شده بودند را به عقبه برگردانم.او همچنین با یادی از مرحوم حاج غلام صادقلی گفت: « کار ما مهمات رساندن به جاده فاو- بصره بود. می بایست با چراغ خاموش و با نور منور می رفتیم. جلو و عقب ماشین را با خمپاره می زدند منتها خدا کمک می کرد که مهمات به رزمندگان برسد. ایشان در بخشی دیگری از خاطراتش گفت: «سال اول جنگ از گرگان و روستاهای همجوار 113 نفر رفتیم گیلانغرب مستقر شدیم. یک شب گفتند باید بروید جلو و ما را دو دسته کردند و مهمات را روی دو تا قاطر سوار کردن. گفتند آنهایی که می روند مدارک شان را به دسته ای که می مانند تحویل بدهند. خدا رحمت کنه شهید اسماعیل ثناگو را. ایشان فکر کرد من در دسته بعدی هستم و آنجا می مانم، مدارکش را به من داد. من هم مدارکم را بیرون آوردم و دادم به ایشان. گفت شما چرا گفتم ما با هم هستیم. خنده ای کرد و مدارک را دادیم به کسی دیگر. شب بود و منور زده بودند. دو تا قاطری که بارشان مهمات بود هردو ترسیدن و رم کردند یکی شان چنان ترسیده بود که تمام مهمات را در آن صحرا پخش کرد. گفتنی است سی و هفتمین نشست از سلسله نشست های دوماهانه نسل ماندگار عصر روز دوشنبه 27 شهریورماه با حضور علاقه مندان و برخی از رزمندگان و خانواده های آنان برگزار شد.