عصر روز چهارشنبه 19 آبان 1395 سالن اندیشه میرداماد در ادامه سلسله نشست های نسل ماندگار میزبان علاقه مندانی بود که آمده بودند خاطرات آزادگان را در ایام اسارت کاروان اهل بیت علیهم السلام بشنوند.
راویان نوبت ششم نسل مانگار 4 تن از آزادگان بودند: رضا ولی یی، رمضان سوسرایی، نعمت الله وردان و اکبر رایجی. رضا ولی یی اولین روایت گر دوران اسارت گفت: سال 65 و در منطقه شلمچه در عملیات کربلای 5 اسیر شدم. به اتفاق دوستان در اردوگاه 11 بودیم. این اردوگاه اولین اردوگاهی بود که توسط صدام اسرا را تحویل صلیب سرخ جهانی نداد و همه را مفقود الاثر نگه داشت که حدود 2 هزار نفر شامل رزمندگان کربلای 4 و 5 بودند. ولی یی در ادامه با اشاره به خاطراتی از کرامات نماز گفت: در اسارت بعثی ها هر نوع اذیت و ازاری را می خواستند امتحان کنند. هر روز لباس های ما را کامل در می آوردند و می گفتند برید خیس کنید و همین طور برهنه داخل بند بروید. ما هم باید فریضه نماز را حتما انجام می دادیم و لخت و مادرزاد مجبور بودیم که نماز بخوانیم. حدود یکی دو ماه نماز را به همین صورت می خواندیم تا این که روزی یکی از فرماندهان عراقی از پشت پنجره دید که اول ظهر داریم به همان شکل نماز می خوانیم. به ارشد اردوگاه و سربازان گفت که دیگر این ها را لخت نکنید. این یکی از کرامات نماز بود چون واقعا سرد بود و بدون لباس در آن سرما تحملش بسیار سخت بود. رمضان سوسرایی دیگر آزاده ای که سال 1365 در کربلای 5 به اسارت درآمده بود با یادآوری خاطره درگذشت امام خمینی گفت: 2 خاطره تلخ در دوران اسارت داشتم یکی فوت حضرت امام بود و دیگری لحظه ورود به اردوگاه و رد شدن از تونل مرگ بود که همه بچه ها آن را تجربه کرده اند. دو طرف ایست می کردند و هر کس هر چی دستش بود مثل دسته کلنگ و سیم خاردار و کابل و ... حسابی از اسرا پذیرایی می کردند. هنگام فوت امام چون لباس مشکی نداشتیم برای نشان دادن علاقه و عزادار بودن لباس های زمستانه ای که به رنگ سبز بود را در آن هوای گرم می پوشیدیم. سوسرایی گفت در شب اولی که وارد اردوگاه شدیم در آسایشگاه 6 یکی از افسران و شخصیت های نظامی مهم آمد و گفت: یکی از بچه ها کم سن و سال را بیارید تا من با او مصاحبه ای داشته باشم. یکی از بچه های شیراز بلند شد. فرمانده عراقی گفت: چند سال داری؟ جواب داد 16 سال. از کار باباش پرسید گفت بابام بنا هست. گفت: تاریخ اسلام را خواندید؟ می دانید که پیامبر اسلام عرب بود و 6 امامی که در این سرزمین هستند عرب بودند؟ شما ایرانی ها چه ادعایی دارید که به خاک ما تجاوز کردید. این آزاده با شجاعت تمام گفت ما به خاک شما تجاوز نکردیم بلکه جواب تجاوز شما را دادیم. افسر عراقی گفت: شما که این همه ادعای تان می شود می گویید اسراییل اسراییل بروید با اسرائیل بجنگید. این نوجوان گفت: عجله نکن به آنجا هم می رسیم رهبر ما در ایران گفته راه قدس از کربلا می گذرد این شعار را داریم. افسر عراقی ناراحت شد و گفت: شما بسیجی ها خیلی خطرناکید و باید از بین بروید. فردای آن روز همان دوست ما خواستند و چند ساعت به شدت تنبیه کردند به نحوی که تا 2 هفته نمی توانست راه برود و همه ش دراز کش بود. نعمت الله وردان سومین آزاده ای بود که در ابتدای صحبتش به چگونگی به اسارت در آمدنش اشاره کرد و گفت در سال دوم راهنمایی به اسارت درآمدم او ادامه داد: از دریاچه ماهی که گذشتیم و از سه راه مرگ رد شدیم نیروهای عراقی که تک زدند. گفتند مجروح شدید برگردید. دوباره به پای من تیر خورد و بچه ها که عقب نشینی کردند من شب تنها ماندم. صبح دو تا از بچه هایی که هفت تپه با هم بودیم آمدند. برانکاردی آوردند و در حین عقب رفتن دوستانی که من را به عقب می برد مجروح شدند. یکی دیگر از دوستان که آملی بود من را داخل برانکارد گذاشت و به تنهایی من را می کشید تا این که خواستم من را بگذارد و نیروی کمکی بیاورد. به اتفاق یکی دیگر از مجروحان زیر لودر سوخته ای ماندیم و شرایط جوری شد که نیروی کمکی نتوانست بیاد و بعد از چند روز به اسارت درآمدیم. او افزود: گفتن خاطرات توسط رزمندگان و آزادگان را خودنمایی نیست. شکنجه ها زیاد بود مخصوصا وقتی انفرادی می بردند وحشتناک کتک می زدند و دستور می دادند چنان بزنید که بیمارستان بروند. داخل آسایشگاه سطلی قرار داده بودند همه باید آنجا رفع حاجت می کردند و حتی داخل استخبارات سطلی برای این منظور بود که وقتی پر می شد فردایش خالی می کردند و آبی می زدند داخلش غذا می خوردند که بچه ها بخورند. روزی من را صدا کردند بردند داخل حیاط و دستشویی هایی که هنوز کامل نشده بود و استفاده نمی شد بعضی بچه های آسایشگاه های دیگر هم بودند. اول ما را سیلی زدند کمتر از 100 سیلی نزدند اولین سیلی که خوردم با سر به زمین افتادم چون پاهایم زخمی بود. نفر یک صابون داخل دهن مان گذاشتند که داد نزنیم. با چوب هایی به ضخامت دست یکی از بچه های یزد را فلک می کردند که همان حالت 112 بار را شمردم. نوبت من که شد چون یک پایم مجروح بود فقط پای دیگرم را می زدند. بچه ها به پشت خوابیده بودند که با میله گرد به سینه های شان می زدند. قبل از آن هم شیشه هایی را خرد کردند در دو نفر را کنار هم روی شیشه می خواباندند و شروع می کردند به کابل زدن. بعد از این که تمام شد و در آن هوای زمستان آب سرد روی ما می ریختند و با فرچه خون های بدن ما را تمیز می کردند. وردان صحبتش را با شعری از سعدی به پایان رساند. آخرین آزاده ای که گوشه ای از خاطرات دوران اسارتش را گفت اکبر رایجی بود. او که هنگام اعزام به جبهه طلبه بود در بخشی از سخنانش گفت: چند خاطره برای من خیلی مهم هست یکی جریان فوت حضرت امام زمانی که در اردوگاه بودیم و یکی کار فرهنگی و تشکیلاتی که در اردوگاه انجام می شد. او با اشاره به بازجویی روز اولش گفت: وقیتی اسیر شدیم دل مان از جبهه کنده نشد. اولین باری که آمدند توی خط مقدم اسم ما را بنویسند کاتیوشایی آنجا بود که داشت کار می کرد را دیدم. به آن نگاه می کردم که افسر عراقی به صورتم زد. کاتویشا را که می دیدم پیش خودم می گفتم خدایا اینا روی بچه های ما می ریزه دست ما هم بسته هست آیا می توانیم رزمنده باشیم؟ گزینه آره را انتخاب کردم و بنا را بر آن گذاشتم همچنان رزمنده باشم. در بازجویی اولیه در بصره وقتی چشمم را باز کردند روبرویم یکی از افسران عالی رتبه عراقی بود. بعد از معرفی، از وضعیت لشکر 25 کربلا پرسیدند. آنجا آن قدر راحت دروغ زدم که خودمم باور کردم دارم راست می گویم. سال 65 آمار سال 60 و 61 را دادم و افسر عراقی نگفت که این همه سال دارد آمار می گیرد تو فقط این جوری می گویی! گفت چرا این قدر زود آمدی جبهه؟ گفتم به مترجم گفتم به ایشان بگو چرا اینجا نشسته ای؟ چند بار سوال را پرسیدیم و گفتم شما وقتی در مقام متجاوز برای اینجا نشستن خودتان حقی قائلید ما به عنوان مدافع چرا برای خودمان حقی قائل نباشیم؟ به عنوان یک بسیجی در بازجویی هم تلاش کردم آن دلهره و ترس را به دشمن انتقال بدهم. در پایان نشست 2 ماهانه نسل مانگار تندیس ویژه این نشست توسط جانباز جنگ تحمیلی؛ صادق روشنی به خاطره گویان نشست ششم اهدا شد