پنجمین نشست 2ماهانه نسل ماندگار در تالار اندیشه موسسه فرهنگی میرداماد برگزار شد.
حسین جمعه زاده از رزمندگان جنگ تحمیلی با اشاره به اولین اعزامش درمهرماه سال 1361 به جبهه گفت: در اولین حضورم در جنگ به اتفاق جمعی از دوستان مثل حسین جنتی به منطقه دزلی رفتیم. انگار همه جای دنیا برف بود و من تا آن لحظه هرگز چنان تصویری از برف نداشتم. او در ادامه خاطره ای طنز برای حاضرین تعریف کرد و گفت: در شبی به اتفاق بچه های گرگان و به سبک و سیاق خودمان، عزاداری و سینه زنی کردیم. یکی از بچه ها که اهل شهر مینودشت بود؛ به نام آقای عبادی، بسیار جوان مودب و مأخوذ به حیایی بود. حدود ساعت 12 یا یک شب و بعد از مداحی که ایشان به خواب رفت، یکی از بچه ها توی سنگر اذان گفت. عبادی رو صدا زدیم و برای نماز صبح بیدار کردیم. وقتی بیدار شد گفت: آقا؛ من نگهبان بودم!! یکی از دوستان گفت من به جای شما نگهبانی دادم و او هم خیلی تشکر کرد و در حالی که ما زیر پتو بودیم یک نماز بسیار خاضعانه ای خواند که ما پشیمان شدیم چرا بنده خدا را بیدار کردیم و او اینقدر مخلصانه نماز می خواند. بعد از این که نماز خواند به او گفتیم: شهردار هستی، این کتری رو بگیر و چای بزار که بخوریم. چای خوردیم و خوابیدیم. ساعت 2 این بنده خدا را بیدار کردند که آقا بلند شو نوبت نگهبانی شما هست. گفت فلانی به جای من نگهبانی داده و من از او تشکر هم کردم، فلانی اذان گفت، من چای دادم به بچه ها و ... . گذشت تا این که ساعت 10 -11 صبح من را دید گفت: جمعه زاده؛ دیشب یک خوابی دیدم، عین واقعیت. گفتم چی خواب دیدی؟ ایشان هم سیر تا پیاز داستان نماز صبح را تعریف کرد و از آنجا که شخص محجوبی بود هیچکس واقعیت را به او نگفت تا این که رفتیم مرخصی و به او گفتیم آن شب راستی راستی بچه ها شما را بیدار کرده بودند و نماز خواندید و خوابی هم در کار نبود. حسین جمعه زاده که از موسسین توپخانه قرارگاه حمزه بوده و سابقه 85 ماه حضور در جبهه و توپخانه را در طول دوران دفاع مقدس داشته، در ادامه سخنانش در رابطه با کار و ماهیت توپخانه مطالبی بیان کرد. دومین رزمنده ای که در نشست پنجم نسل مانگار به خاطره گویی پرداخت سید رحیم میرکریمی بود. او که هنگام تحصیل در مقطع راهنمایی در سال 1364 اولین حضورش در جبهه را تجربه کرده است در ابتدای صحبتش به اعزام رزمندگان در قالب سپاه محمد پرداخت و گفت: سپاه محمد(ص)، یک اعزام بسیار بزرگی بود. اعزامی بسیار شورآفرین که بزرگترین اعزام و مانور انسانی در زمان جنگ بود. میرکریمی گفت: به همراه بسیاری از بچه های گرگان در گردان علی بن ابی طالب که به فرماندهی شهید نقی صلبی بود قرار گرفتیم. یادم هست شهید صلبی، آن قدر از روستاهای گرگان عسل آورده بود که صبح، ساعت 10، غروب و ... عسل می خوردیم. او گفت: در جبهه گرسنگی هم بود ولی بعضی زمان ها به همت مردم عزیز، وضعیت خوب بود. او به خاطراتی از عملیات والفجر 4 و شرایط قبل و حین عملیات پرداخت و گفت: قبل از عملیات، مداحیهای زیبا، شور و حال عجیب و خاصی می داد. آموزشهایی دیدیم و بعضی از دوستان هم آموزش غواصی دیدند. چند شب مانده به عملیات شد، توی نخلها آنقدر ما را دور دادن که خسته و کوفته و نزدیک اذان صبح وارد خرمشهر شدیم. دیدیم که ترافیک سنگینی است. هواپیماهای شناسایی عراق در ارتفاع بسیار پایین دور میزدند. چند روزی به یکی از روستاها رفتیم. شب عملیات با آن صحنه های قشنگ فرا رسید. بعد از شام به ستون شدیم تا سوار قایق ها بشویم. بچه ها خداحافظی بسیار عاشقانه و زیبایی کردند. نشستیم توی قایقهایی که ردیف شده بودند. هنوز قایق ها روشن نشده بودند عراقی ها آتش تهیهی سنگینی ریختن که مشخص شد عملیات لو رفته است. آنقدر منور میزدن که منطقه مثل روز روشن شده بود. قایق ها روشن شد با سرعت بالا حرکت می کردن به سمت عراقی ها. وقتی داخل آب می پردیدم و روی نوک پنجه قرار می گرفتیم تا چانه زیر آب بودیم و در آب موانعی مثل هفت پرهای خورشیدی ایجاد کرده بودند. میرکریمی با اشاره به قدرت ایران در عملیاتهای شبانه در ادامه خاطره اش در مورد عملیات والفجر 4 گفت: با شرایطی که پیش آمده بود و عملیات لو رفته بود بچه ها جانانه جنگیدند ولی دستور عقب نشینی دادند. هنگامی که به عقب می آمدیم جمال دادور تیر خورد و من و محمدرضا دیانی کمک کردیم که با هم برگردیم عقب که در همین حین دیانی هم مجروح شد. در انتهای نشست پنجم نسل ماندگار، یکی از رزمندگان به خاطره ای از عملیات کربلای 5 در تاریخ 19 دی ماه 1365 پرداخت. حسین بابایی گفت: وقتی که به اتفاق جمعی از رزمندگان از آب و نیزارها گذشتیم و در خشکی قرار گرفتیم از شدت هوای سرد به داخل سنگر عراقی ها رفتم و لباسی تهیه کردم و پوشیدم. آرپی جی زن بودم بخاطر همین به سمت عراقی هایی که در حال فرار بودن شلیک می کردیم. بعد از آن و به خاطر فاصله ای که با بچه هایی خودمان ایجاد شده بود آن ها آمدند و چون لباس عراقی به تن داشتم نزدیک بود که من را هدف قرار دهند که با فریاد خودم را معرفی کردم و گفتم که حسین بابایی ام شلیک نکنید.